aparat

یادت باشد که…

آذر ،ماه نهم سال،این روزها کم کم پا به ماه است و آماده می شود تا با پاییز و برگهای رنگ رنگش،عاشقی هایش وداع کند و …زمستان متولد می شود.آذر تا آخرین لحظه به پشت سرش نگاه می کند که همه چیز برای آمدن زمستان آماده باشد و حتی یک دقیقه هم وقت اضافه می طلبد از یلدا شب بلند ترانه های مشرقی.هوا سردتر شده و گاهی آسمان از رفتن پاییز بغض می کند و آرام می گرید.اما کم کم باید برود و این رسم است که همیشه آمدنها با نشاط و سرور همراه است و رفتن و رفتن ها با اندوه و سکوت،در زندگی آدمها نیز چنین است …می آیند در جان و دلت آشیان می کنند ،دلت را انبار خاطره ها می کنند و با چند عکس و یاد می روند،وقتی روزها رفت و خورشید را ندیدی ،دیگر رمقی باقی نمی ماند برایت،چه می توانی بکنی؟ مثل اینکه خوابی و خودت هم نمی دانی ،اینجاست که دستی باید بیدارت کند،راهت اندازد و پروازت دهد…پاییز هم کم کم می رود و تابلوی زیبای آمدن زمستان را برایمان ترسیم می کند.گوش کن صدای قار قار کلاغها را…این روزها من نیز که زاده زمستانم هر لحظه دلم میگیرد،امروز همه ی نرگسهای گل فروش سر چهارراه را میخرم ،تمام زرد برگهای باغ را شن کشی میکنم،چای هل دم می کنم،اما پر از تردیدم در گرداب التهاب،نکند از محبت به دیگران دریغ کرده باشیم ؟!نکند دلی را شکسته باشیم؟!چند روز بیشتر از پاییز نمانده و آذر آبستن زمستان است.مهربانم!!! اگر از جفای دوستی آزرده ای ،بیا پیامی روانه کنیم از سر مهر تا وجودش به یکباره شوق شود.وقت آن رسیده که از صندوقچه چوبی روسری ارغوانی ام را بیاورم و به سر کنم ،شعر ببافم و ترمه مادر بزرگ را روی کرسی پهن کنم،دیوان خواجه را بیاورم ،آخر من و حافظ همدردیم.دلم گرفته اما می توانم از تو بسرایم .دل به یادت بسپارم و عطش خویش بنشانم.این روزها همه منتظر زمستانیم …شاید برفهایش به آیینه بودن خویش اعتراف کند…

 

«دلگویه ای به قلم خانم دکتر سمیرا شیخ علیا لواسانی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *