aparat

پاییز…پاییز…پاییز…

تابستان کم کم دامن سبزش را جمع می کند،هیاهو تمام می شود و عاشقانه به استقبال پاییز می رویم، مهرورزتر از همیشه بیا پاییز که؛ کوچه در انتظار توست، صدای جیغ برگهای زرد و نارنجی، دختر پاییز خرمن های طلایی اش را در گندم زار رها کرده و مرد همسایه روی نیمکت چوبی اش شعر رودکی را زمزمه میکند.آری مهربانم، پاییز، فصل رقصیدن برگهاست.
به نوای هوس انگیز باد گوش کن،تو را روحی دوباره میدهد. پاییز رد پای عشق است؛که همه جا را بوسه باران میکند. فدای قدمهایت پاییز جان،بگذار برای آمدنت اشک شوق بریزم،نه ،نه،هرگز…صندوقچه را می گشایم ،شالی را که مادر بزرگ برایم بافته می بویم و روی سرم می اندازم،سرمه دان را بر می دارم تا به چشمهایم حالی دهم و از پشت پنجره منتظر ورود عاشقانه ترین فصل سال میشوم.
برگها مضطرب روی حوض فیروزه می غلتند و پدرم که زیر لب با پاییز زمزمه میکند و برگها را از آب می گیرد.عزیز من،پاییز فصل گریه نیست…فصل پایان وفاداری نیست…تنها یک روز بلند نمناک از مهربانی است.صدای جاروی رفتگر نشانه تسلیم نیست و ساعتی که به عقب بر می گردد یعنی هنوز فرصت باقیست برای همراه شدن با عشق،با زندگی ،باهر آنچه نیکی و نیکو صفتی است.
پاییز جان ،اینبار با آمدنت برایمان آینده کامل استمراری بساز و مگذار حال ساده مان خراب شود.شیرین واژه ،دعوای درخت و تبر را تمام کن.به استقبالت می آییم مباد ویرانمان کنی .عطر تن تو هوشیاریم را گرفت.
پاییز…پاییز…پاییز…

 

به قلم سرکار خانم دکتر سمیرا شیخ علیا لواسانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *