آذر هم کم کم به نیمه رسید.مبارزه سخت برگها برای ماندن بی اثر ماند.درختان عریان شده اند و حیاط پر از برگهای گردوست.صدای ساز مرد همسایه دیر زمانیست نمی آید و از نگاه فرزندانش تشویش موج می زند و گاهی لبخندی محزون تا نیمه لب.باد موذیانه زوزه می کشد و سگهای ولگرد پشت در باغ اند و منتظر مهربانی پدرم که به آنها غذا دهد .آفتاب نیمه رمقی دارد و گردی از برف زارع زیبایم را پوشانده است.گاهی از گلدسته امامزاده صدای اذانی می آید،بسته به اینکه خادم مسجد،حس آمدن تا امامزاده را در سرما داشته باشد.آه…من نیز دلم گرفته و با صدای بلند بیت و غزل می خوانم،اصلا من شاعر شده ام که اینگونه باشم.کاش می شد دری که رو به زارعم باز می شود را بگشایم و به کوه روم اما افسوس که به قول اخوان«هوا بس ناجوانمردانه سرد است».کز کرده به بخاری پناه می برم و از پشت پنجره رنج های مردم را می نگرم ،نیسان مردی که خراب شده…بچه ای که به خاطر نبودن ماشین مسافت زیادی را از مدرسه طی می کند…چقدر خسته و سرما زده است؛کاش می توانستم شال روی شانه ام را به دوشش بیندازم و به فنجانی مهربانی دعوتش کنم و صدای ضایعاتی که پشت سر هم می گوید«خریداریم»و سکوت را می شکند.اوف خدایا…او اگر راست می گوید برای این مردم مهر بخرد.اندوه کافیست …همین که گاهی تلنگری به خود بزنیم تا انسانیتمان را فراموش نکنیم و یادی را یاد آوریم.زندگی را باید رقصید نازنینم !!!حتی اگر همه بادها ناموافق باشد.پس بیا برویم تا از میان تمام برگهای پاییزی شوق را به مردم هدیه دهیم،بغل بغل عشق،بوسه بوسه محبت،خدایا به امید تو…
«به قلم خانم دکتر سمیرا شیخ علیا لواسانی»